میان دو نگاه
p:۱۲
بارون کمکم سبک شد و صدای قطرههای کوچک روی زمین آرامش خاصی داشت.
تو هنوز بین دستای هیونجین بودی، قلبت تند تند میزد و نفسهایت کوتاه بود.
هیونجین آرام اما محکم بازوهاش رو دورت حلقه کرده بود، انگار نمیخواست هیچچیزی شما رو جدا کنه.
هیونجین (با صدای لرزون و ملایم):
«تو… نمیدونی چقدر سخت بود که نگاهت کنم و چیزی نگم.
هر لحظه… هر نفس… فقط فکر میکردم شاید یه روز دیگه، دیر شده باشه.»
تو لبخندت لرزید، ولی هنوز نمیتونستی حرف بزنی.
هیونجین سرشو پایین آورد و پیشونیشو روی شونت گذاشت.
هیونجین:
«من… از روز اول… از وقتی فهمیدم که دوستت دارم…
اما همیشه ترسیدم بهت بگم.
ترسیدم اگه بخوای بری…
اگه فراموشم کنی…
اگه…»
صدای نفسهای هیونجین محو شد.
تو با دستت گونهشو نگرفتی و لبخند مهربانی زدی.
تو:
«هیونجین… الان دیر نیست.
من هنوز اینجا هستم.
و… هنوز دوستت دارم.»
هیونجین کمی عقب کشید و چشماش برق زد.
یک بار، خیلی آهسته، دستش رو آورد روی صورتت و لباشو به لبای تو نزدیک کرد.
هیونجین:
«پس… میتونم؟»
تو نفست بند اومد، ولی سر تکون دادی.
و اون لحظه، اولین بوسهی واقعی و پرشور شما بود.
نه عجلهای، نه بازیای…
فقط هیونجین و تو، تمام احساساتش در یک لمس، یک لبخند، یک بوسه.
هیونجین کمی عقب رفت، پیشونیشو گذاشت روی شونت و لبخند زد:
«تو… هنوز قلبم رو میلرزونی.
من… هیچوقت نمیخوام اینو از دست بدم.»
تو:
«هیونجین… منم همین حسو دارم.»
و اینبار…
بارون نبود که صحنه رو رمانتیک کنه،
بلکه هیونجین و تو بودین که دنیا رو پر از گرما و احساس کرده بودین.
چیزی که توی ذهنش بود…
دیگه ترس نبود.
عشق بود، خالص و بیوقفه.
*پایان*
بارون کمکم سبک شد و صدای قطرههای کوچک روی زمین آرامش خاصی داشت.
تو هنوز بین دستای هیونجین بودی، قلبت تند تند میزد و نفسهایت کوتاه بود.
هیونجین آرام اما محکم بازوهاش رو دورت حلقه کرده بود، انگار نمیخواست هیچچیزی شما رو جدا کنه.
هیونجین (با صدای لرزون و ملایم):
«تو… نمیدونی چقدر سخت بود که نگاهت کنم و چیزی نگم.
هر لحظه… هر نفس… فقط فکر میکردم شاید یه روز دیگه، دیر شده باشه.»
تو لبخندت لرزید، ولی هنوز نمیتونستی حرف بزنی.
هیونجین سرشو پایین آورد و پیشونیشو روی شونت گذاشت.
هیونجین:
«من… از روز اول… از وقتی فهمیدم که دوستت دارم…
اما همیشه ترسیدم بهت بگم.
ترسیدم اگه بخوای بری…
اگه فراموشم کنی…
اگه…»
صدای نفسهای هیونجین محو شد.
تو با دستت گونهشو نگرفتی و لبخند مهربانی زدی.
تو:
«هیونجین… الان دیر نیست.
من هنوز اینجا هستم.
و… هنوز دوستت دارم.»
هیونجین کمی عقب کشید و چشماش برق زد.
یک بار، خیلی آهسته، دستش رو آورد روی صورتت و لباشو به لبای تو نزدیک کرد.
هیونجین:
«پس… میتونم؟»
تو نفست بند اومد، ولی سر تکون دادی.
و اون لحظه، اولین بوسهی واقعی و پرشور شما بود.
نه عجلهای، نه بازیای…
فقط هیونجین و تو، تمام احساساتش در یک لمس، یک لبخند، یک بوسه.
هیونجین کمی عقب رفت، پیشونیشو گذاشت روی شونت و لبخند زد:
«تو… هنوز قلبم رو میلرزونی.
من… هیچوقت نمیخوام اینو از دست بدم.»
تو:
«هیونجین… منم همین حسو دارم.»
و اینبار…
بارون نبود که صحنه رو رمانتیک کنه،
بلکه هیونجین و تو بودین که دنیا رو پر از گرما و احساس کرده بودین.
چیزی که توی ذهنش بود…
دیگه ترس نبود.
عشق بود، خالص و بیوقفه.
*پایان*
- ۹.۳k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط